تیرانداز چپدست، یکی از دراماتیکترین فیلمها با شخصیتی از یک جوان سرکش و یاغی و در عین حال جذاب است. محال بود هیچ بازیگری در تاریخ سینما بتواند به جای پل نیومن این کاراکتر را بازی کند و طی بیش از ۶۵ سال همچنان جذاب بماند؛ داستان تیراندازی که سرنوشت همه انسانهای یاغی و سرکش را در جهان عقلانی، سرد و بیعاطفه نشان میدهد.
برخلاف هزاران ستاره سینما و تلویزیون که چندین ازدواج ناموفق و دهها رابطه کوتاهمدت دارند، نیومن پس از ازدواج با عشق واقعی خود، تا پایان عمر در کنار آن همسر نازنین ماند و میلیونها دلار از ثروتش را صرف تغذیه کودکان و افراد بیخانمان و بدسرپرست جامعه کرد.
فیلم سینمایی «تیرانداز چپدست» یا دستچپ مسلح، محصول سال ۱۹۵۸ میلادی [۱۳۳۷ شمسی] یعنی اوج دوران سینمای وسترن است.
دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، سالهای اوج دو نوع سینما در آمریکا بود، یکی سینمای موسوم به وسترن که وقایع سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۸۹۰ در آمریکا و مخصوصا ایالات غربی آن را شرح میدهد و دوم سینمای موسوم به نوآر [بر اساس واژه فرانسوی Noir به معنای سیاه] که مشخصا بسیاری از آثار بزرگ سینمای جنایی مثل جنگل آسفالت یا شاهین مالت و مرد عوضی، انعکاس اوج این ژانر بود.
تیرانداز چپدست یک داستان کلاسیک دارد، داستان یک گلهدار پاکسرشت که پل نیومن (در نقش ویلیام) همراه چند جوان دیگر برای او کار می کنند.
فیلم ضرباهنگ بسیار سریعی دارد و خیلی فراتر از انتظار تماشاچی پیش میرود. وقایع فیلم یکی پس از دیگری بیننده را غافلگیر می کند. ویلیام بانی با بازی پل نیومن را در آغاز فیلم در حالی میبینیم که خسته، تکیده و تشنه با پای پیاده در صحرا در حالی که رمقی برایش باقی نمانده توسط گروه یک گلهدار دیده میشود. تانستال گلهدار از او میپرسد از دسته آدمهای مورتونی؟ از کجا آمدی؟ او پاسخ میدهد نه، از شمال آمدهام.
ویلیام بانی جذب گروه این گلهدار می شود. چندی بعد متوجه میشویم که ویلیام اهل الپاسوست و در کودکی تمام خانوادهاش توسط جانیان قتلعام شدهاند. آقای تانستال گلهدار اهل انگلستان و فردی بسیار متمدن است که اعتقاد دارد تنها راه پاک شدن غرب وحشی از خون و خونریزی این است که کسی اسلحه به کمر نبندد.
در همان چند دقیقه آغازین فیلم شاهد هستیم که گلهدار پس از دادن یک کتاب به رسم هدیه به ویلیام، جملاتی بسیار زیبا در مورد کتاب مقدس و اهمیت خواندن آن میگوید و پیوندی عمیق بین آنها برقرار میشود. در شهر مجاور، کلانتر بردی، مورتون و گلهداران متوجه میشوند که تانستال قرار است گله بزرگ خود را برای فروش به لینکلن ببرد. آنها اعتقاد دارند قیمت گله او پایین است و باعث میشود آنها نتوانند گله خودشان را به قیمت بالاتر به ارتش یا دولت بفروشند، پس خیلی راحت تصمیم می گیرند او را قبل از رسیدن به شهر خلاص کنند!
تانستال انگلیسی، علیرغم اصرار ویلی، همراهی او را قبول نمیکند و تنها راه میافتد. حین حرکت به سمت لینکلن شایر، توسط چهارنفر مورد سوءقصد قرار میگیرد، در حالی که فقط چند صدمتر دور شده است. ویلیام صدای گلوله را میشنود و سپس کلانتر و بقیه سوءقصدکنندگان را به وضوح میبیند، آن هم در حالی که ناجوانمردانه شلیک کردهاند و حالا به تاخت در حال فرار هستند. او از این واقعه نمیگذرد و قصد دارد انتقام صاحبکار شریف خود را بگیرد. این موضوع را به بقیه همکاران میگوید و آنها غیر از یک نفر همگی جا می زنند و بیم جان سبب میشود کناره بگیرند. ویلی اما هیچ توصیه و نصیحتی را نمیپذیرد و عازم سفر خون در برابر خون میشود.
به اعتقاد ویلی، کلانتری که خودش جانی و تبهکار به حساب میآید لایق گلوله است و بس. ویلی وسط شهر سراغ کلانتر و مورتون میرود و به آنها میگوید من دیدم که شما تانستال را هدف قرار دادید و درست لحظه ای که کلانتر و مورتون دست به اسلحه میشوند، به آنها شلیک می کند.
یک گله آدم بیوجدان اسلحه بهدست سراغ ویلی میروند، در حالی که او به منزل مکسوان رفته است. صدها گلوله به سمت منزل مکسوان شلیک میشود و ناغافل پرده خانه آتش میگیرد. در حالی که ویلی همه تلاشش را میکند تا مکسوان را از خانه خارج کند مکسوان فقط همسرش را صدا میزند و از خانه خارج نمیشود.
دست چپ ویلی در آن آتشسوزی کباب میشود اما خودش توسط دوستش نجات داده شده و به سمت شهری دیگر حرکت میکند؛ شهر «مادرو» که سالسا معشوقه ویلی به همراه پدرش که اسلحهساز شهر است در آن زندگی میکند.
ویلی کمکم بهبود مییابد اما نکته مهم فیلم، جنبه جذاب عاطفی فیلم است که در کنار تمامی این رخدادها جای خود را پیدا میکند.
دختر اسلحهساز از دست ویلی عصبانی است و به پدرش میگوید او به شکل غیرمسئولانهای از اینجا میرود و هربار به مشکل برمیخورد به اینجا باز میگردد!
فرماندار ژنرال منطقه، یک عفو عمومی صادر کرده و حالا ویلیام بانی و رفیقش احساس میکنند مشکلات را پشت سر گذاشتهاند اما رخدادهای آینده، شبیه زندگی واقعی ما آدمهاست. هیچ وقت اوضاع برای مدت طولانی توأم با آرامش نخواهد بود، بهویژه آن که ویلیام بانی، ذاتا آدم سرکش و یاغی است و این طبع سرکش سبب میشود وقتی در اثناء مراسم عروسی رفیقش، چهارمین قاتل را میبیند باز هم موضوع تقاص پس دادن آنها مطرح شود.
روزنامههای لینکلن در این مدت خبر فوت ویلیام بانی یاغی را در آتشسوزی منتشر کردهاند. نادانی یکی از دوستان بانی بعد از عفو عمومی و کشتن نفر سوم، سرآغاز یک سلسله رخداد تلخ دیگر میشود.
فیلم نقاط عطف بینظیری دارد، مانند کلانتر شدن دوست صمیمی ویلی که شخصیتی سخت مقید به اصول اخلاقی است و همان اوست که از ویلیام میخواهد در اثناء جشن عروسیاش از کشتن قاتل چهارم دست بردارد.
رخدادها به سمتی میرود که مثل هر داستان دیگری در سینمای واقعگرایانه، قهرمان فیلمی که با او همذاتپنداری کردهایم با آن همه رنج و درد نتواند از عقوبت خونریزیهای خود فرار کند.
هر قدر از جذابیت شخصیت پل نیومن در قامت تیرانداز چپدست فیلم گفته شود باز هم کم است. داستان، کشش بهقاعده و خوبی دارد اما متأسفانه دوبله فیلم با وجود صدای استاد فقید چنگیز جلیلوند و دیگر شخصیتها کمی حالت سرخوش به فیلم میدهد که توصیه میکنم نسخه دوبلهنشده فیلم را ببینید تا جنس واقعیتری از شخصیتها را لمس کنید.
تیرانداز چپدست، یکی از دراماتیکترین فیلمها با شخصیتی از یک جوان سرکش و یاغی و در عین حال جذاب است. محال بود هیچ بازیگری در تاریخ سینما بتواند به جای پل نیومن این کاراکتر را بازی کند و طی بیش از ۶۵ سال همچنان جذاب بماند؛ داستان تیراندازی که سرنوشت همه انسانهای یاغی و سرکش را در جهان عقلانی، سرد و بیعاطفه نشان میدهد.